سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به [دوستی] آن که به تو رغبتی ندارد، رغبت مکن . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:53 عصر

عتیقه‌فروشی، در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد.
لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.
رعیت گفت: امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه ام فروشی نیست.


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:53 عصر

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:53 عصر

چون لشکر ایران جمعیت کردند و فراهم آمدند،به در ری دروازه ری آمدند و افراسیاب را چون خبر هجوم ایشان استماع افتاد شنید، او نیز با لشکر خویش بیرون آمد و لشکرگاه کرد. و مسافت میان هر دو لشکرگاه یک فرسنگی بیش نبود. و قحطی عظیم در عالم افتاده بود و بلایی شگرف پدید آمده بود، و خلق از بی نانی جان می دادند، و ستوران از بی علفی تلف می شدند.
لشکر ایران گفتند؛ «این کار که ما بر دست گرفته ایم، کاری بزرگ است و ما را بی پادشاهی میسر نشود این ماجرا به هنگامی است که نوذر، پادشاه ایران، به دست افراسیاب کشته شده و هنوز پادشاهی جدید بر تخت سلطنت جلوس نکرده است.» و این مهم تمشت نپذیرد سر و سامان نگیرد. و روی بر طهماسب که اولاد افریدون بود، آوردند که فر پادشاهی در ناصیه او پیدا بود، و با وی بیعت کردند و بر تخت نشاندند.
و وی به افراسیاب پیغام داد که به سبب این فتنه ها برکت از جهان برداشته است برداشته شده است، و آسایش چون عنقا چهره نهان کرده، و از بس فساد و عدوان ستم که ظاهر شده است و عناد و خون ناحق که هویدا گشته، رواتب ادرار سحاب مدرار از آسمان منقطع شده آسمان باران خود را از زمین باز گرفته است، و مواجب زرع و کشت، که سبب رزق خلایق است، از زمین منقطع باز گرفته شده.
اگر صواب بینی روزی چند جانب مصلحت سپریم و این شمشیر انتقام در نیام آریم، تا مگر این آتش بلا، که افروخته شده است، رونشیند و این رابت عنا بیرق درد و رنج که افراخته است، سر فرود آرد.
افراسیاب این معنی را بپسندید و از تنگی علف از ری به طبرستان رفت، و میعادی مر صلح را معین کردند. و ایرانیان چون زحمت خود بردند، از تنگی به فراخی افتادند از دشواری به آسودگی رسیدند. و باران های رحمت آمد، و خرابی ها روی به عمارت آورد، و رسولان در میان شدند، و قرار بدان دادند که یکی تیر پرتاب، از ایرانشهر، به ایشان بازگذارند، و ایشان بدان بسنده کنند.
و قرار دادند که آن تیرانداز آرش باشد، و او مردی پیر شده بود، و او از سحر بهره ای داشت. پس تیری ساخت از چوبی معین و آن تیر را مجوف کرد، و پر عقابی معین، که از مدتی باز پیش در کوهی پرورش می یافت بر آنجا نهاد و هرکس از معارف هر دو حضرت دو پایتخت، و هر دو پادشاهان بر آن نشان خود بکردند. و آرش بر سر کوه طبرستان آمد و آن تیر بینداخت. و از کوه طبرستان از پیش افراسیاب تا به باد یس برفت. و چون زوال راست ایستاد روز به نیمه و آفتاب به وسط آسمان رسید، آنها بیفتاد.
و باز چون زوال بگشت روز از نیمه گذشت، بی آنکه دست آدمی بدو رسیدی، از جای برخاست، و در هوا می رفت، تا آنگاه که آفتاب فرو شد، آن تیر در زمین خلم، به جایگاهی که آن را گورین خوانند، فرود آمد و قرار گرفت. و چون تیر از آنجا باز آوردند، و جماعتی از ثقات امین و قابل اعتماد گواهی دادند که تیر تا کجا رفت و از کجا آوردند، افراسیاب به ضرورت آن را رضا داد. عهد بستند و حد معین کردند. و افراسیاب به ترکستان باز رفت. و طهماسب ملک را در تصرف آورد، و هفت سال خراج رعایا را ببخشید، و خصبی فراوانی و فرا هییتی شادمانی در عالم پدید آمد، و عالم آبادان گشت، و جانیان پیش از آنکه عذاب حجیم دیده بودند جنات نعیم مشاهده کردند. اما آن دولت دیر برنداشت.
جوامع الحکایات


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:52 عصر

پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت :او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:52 عصر

همیشه وقتی از اتوبوس و یا تاکسی پیاده می‌شوم، سعی می‌کنم طوری پول را به راننده بدهم که دستم به دست‌هایش برخورد نکند!
حالا شده از روی چادر باشد، و یا اگر اسکناس بود به پهنا بازش می‌کنم و از انتهای اسکناس به سمت راننده دراز می‌کنم.
چند وقت پیش موقع دادن کرایه اتوبوس دیدم راننده دست راستش را با دست کش پوشانده، به خودم گفتم حتما به خاطر نور آفتاب این کار را کرده! ولی چرا فقط یک دست؟!
این گذشت تا سه روز پیش یکی دیگر از راننده‌های همان خط را دیدم همچین کاری کرده.
بدجوری حس کنجاوی ام قلقلکم می‌داد!
برای همین علتش را از راننده پرسیدم که اینطور جوابم داد:" برای اینکه دستم به دست خانم‌ها تماس نداشته باشه، بالاخره توی شلوغه آدم خواه ناخواه دستش به دست طرف می خوره


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
زبان انگلیسی - دانلود - Drug - عشق - آرشیو - کلیپ موبایل - قالب وبلاگ - داستان - فروتن - آهنگ - نرم افزار - پزشکی - لینک - لینک 2 - لینک 3 - لینک 4 - لینک 5کلیپ - مذهبی - داروسازی - خمینی - شهید - لینک 7 - لینک 8 - دانلود کلیپ - قالب - سینما - لینک 9 - لینک 10 - گالری عکس - لینک 11 - لینک 12 - لینک 13 - لینک 14 - لینک 15 - لینک 16 - لینک 17 - لینک 18 - شهر و کشور - دیتا - هاست - عکس - اس ام اس - اسکریپت - دانلود آهنگ - گواهینامه بین المللی رانندگی