سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انسان خطای آموزگارش را نشناسد، تا آنکه اختلاف [و دیگر نظرات] را بشناسد . [ایّوب علیه السلام]
 
جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:57 عصر

در بین ما افرادی وجود دارند که مجردند و ترجیح می‌دهند هر چه زودتر تشکیل خانواده بدهند، اما در این بین هستند اشخاصی که ترجیح می‌دهند همچنان مجرد بمانند و یا دیر تر ازدواج کنند. باید اشاره داشت در بیشتر افرادی که تشکیل خانواده می‌دهند میل به ازدواج احساس می‌شود، یعنی زمانی که این احساس در آنها به وجود آمد تشکیل خانواده می‌دهند… حال شاید شما بپرسید، این نیاز را چگونه باید در وجود خودمان بشناسیم تا ازدواج کنیم… آیا اصلاً چنین احساسی در ما به وجود می‌آید یا نه؟ تست های زیر را پاسخ دهید تا متوجه شوید که در وجودتان چنین میلی دارید یا خیر؟
1- آیا زمانی که مادر و پدری را به همراه فرزند کوچکشان می‌بینید، غبطه می‌خورید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
2- آیا زمانی که یک زوج جوان را در حال خنده می‌بینید، افسوس می‌خورید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
3-آیا همچون گذشته از اوقات تنهایی تان لذت می‌برید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
4- زمانی که در جمع دوستان متاهل هستید،به خود می‌گویید که ای کاش من هم متاهل بودم؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
5-آیا شده که تا به حال حضور شخصی از جنس مخالف، شما را دگرگون کند؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
6- آیا تا کنون به این موضوع فکر کرده اید که تنهایی دیگر بس است؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
7-آیا تا کنون برایتان پیش آمده که شادی تان را بخواهید به کسی از جنس مخالف، انتقال دهید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
8- آیا شما موسیقی های آرام گوش می‌دهید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
9- آیا شده زمانی که پشت ویترین یک فروشگاه هستید، احساستان به شما بگوید برای کسی هدیه ای بخرید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
10- آیا رنگ زندگی برای شما تغییر کرده است؟ امیدواریم که حضور شخصی زندگی تان را دگرگون کند.
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
11- آیا شده در چند ماه اخیر، لبخند فردی، امید را در دلتان زنده کند و نگاه شما به زندگی تغییر کند؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
12- زمانی که پدر مادرتان می‌گویند، دیگر زمان ازدواج فرا رسیده است، اخم نمی‌کنید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
13- آیا به تازگی در خیالتان مراسم خواستگاری را مرور می‌کنید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات
14- آیا اخیرا برایتان پیش آمده عاشق کسی شده باشید، اما حجب و حیا اجازه ندهد، آن را با او در میان بگذارید؟
الف)بله ب)خیر ج)گاهی اوقات نتیجه:
اگر از 14 پرسش بالا به ده گزینه پاسخ بلی داده اید، به این معنی است که نیاز به ازدواج در وجودتان احساس شده است.
اگر به ده گزینه پاسخ خیر داده اید، به این معنی است که نیاز به ازدواج هنوز در وجودتان احساس نشده است .
اگر به هفت گزینه پاسخ گاهی اوقات داده اید به این معنی است که هنوز سر در گم هستید و نمی‌دانید که باید ازدواج کنید یا نه، همچنان مجرد بمانید.


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:55 عصر

شعبی می گوید که روزی پیش عبدالملک مروان بودم. فرمود که «فصل زمستان کی در خواهد آمد؟»
و او را ندیمی بود به غایت احمق و جاهل و عبدالملک به سبب سلیم دلی و حماقت، با وی نیک بودی پس عبدالملک، او را گفت؛«تو معروفت تقویم و حساب آن دانی؟»
گفت؛«یا امیر! به نزدیک من شماری است که بیان آن ظاهرتر است و مکشوف تر».
گفت؛«آن چیست؟»
گفت؛«بر سر کوی ما بقالی هست؛ هرگاه که بینم که با قلای تر فروشد، بدانم که بهار آمد و زمستان رحلت کرد، و هرگاه که بینم که گرزغزردک، هویجف فروشد، بدانم که زمستان آمد».
عبدالملک و حاضران بخندیدند و او را گفتند؛«حساب تو آسان تر است، و تو را به هیچ کتاب نظر نباید کرد، و منتظر طالع وقت و ارتفاع نباید بود».
جوامع الحکایات سدیدالدین عوفی


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:55 عصر

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و ظرف نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن ظرف مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:55 عصر

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
دوستش جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن » هستم، سیگار بکشم
کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.
جک نتیجه را برای دوستش بازگو می کند…
دوستش می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.
او نزد کشیش می رود و می پرسد: آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !


جمعه 90 آبان 6 , ساعت 2:54 عصر

حکیمی بود به نام« شن » که مردی بسیار دانا و دانشمند بود. همیشه دلش می خواست با زنی ازدواج کند که از همه زنان دیگر داناتر باشد. به همین دلیل، به هر شهر و سرزمینی که می رسید، سراغ چنین زنی را می گرفت، اما هیچ وقت زنی با آن مشخصات پیدا نکرده بود. روزی، شن به سفر می رفت. در میان راه، مردی را دید و با او همراه شد. کمی که رفتند، شن از آن مرد پرسید: «تو بر من می نشینی یا من بر تو بنشینم ؟» آن مرد ناراحت شد وگفت : « تو دیگر چه آدم احمقی هستی. من سنگینی دستار خودم را نمی توانم بکشم، چطور می توانم تو را سوار خودم کنم ؟» شن جوابی نداد و ساکت شد. روز بعد آنها به مزرعه ای بسیار سرسبز رسیدند. خوشه های بلند گندم در باد تکان می خورد. شن گفت: « به نظر تو محصول این مزرعه را خورده اند یا نه؟ » مرد گفت: « مگر دیوانه شده ای؟ محصول این مزرعه هنوز نرسیده است، چگونه آن را خورده اند؟» شن دوباره ساکت شد. چند روزی در راه بودند تا اینکه به قبیله ای رسیدند. مردم قبیله، مرده ای را روی تابوت گذاشته بودند و به قبرستان می بردند. شن گفت: « به نظر تو این مرد مرده است یا زنده؟» مرد گفت: « قسم می خورم که در جهان از تو احمق تر، هیچ کس نیست. مرده ای را روی تابوت به قبرستان می برند و تو می پرسی مرده است یا زنده؟» هیچ احمقی چنین سؤال بی جایی نمی کند. من دیگر با تو حرف نمی زنم.
بیش از این تحمل تو را ندارم. روز بعد آنها به شهر رسیدند. خانه همسفر شن در آن شهر بود. او شن را به خانه خود دعوت کرد و گفت: « دوست دارم امروز در خانه من استراحت کنی. » شن قبول نکرد و بعد از خداحافظی از او دور شد. آن مرد دختری داشت بسیار دانا و زیبا. دختر از پدر خود پرسید: « چه کسی همراه شما بود؟» مرد گفت: « مردی به نام شن. » دختر پرسید در راه چه حرف هایی به هم زدید؟ مرد گفت: « در راه، از دست او خیلی عذاب کشیدم. مرد احمقی بود. حرف های چرندی می زد و سؤال های احمقانه ای می کرد. » دختر پرسید: « مگر چه می گفت؟» مرد گفت: « روز اول که با من همراه شد، پرسید که تو بر من می نشینی یا من بر تو بنشینم؟ درحالی که می دید من به زحمت بار خودم را می کشم. روز بعد به مزرعه ای رسیدیم و او پرسید که محصول این مزرعه را خورده اند یا نه؟ در صورتی که گندم ها هنوز سبز بودند. روز سوم هم مرده ای را دیدیم و او پرسید که این مرد مرده است یا زنده؟ من هم با او قهر کردم و دیگر به حرف هایش اعتنایی نکردم.» دختر گفت: «خیلی کار بدی کردی که او را ناراحت کردی. شما ارزش آن مرد را نفهمیدی. او باید مردی حکیم و دانشمند باشد زیرا هر چه پرسیده از روی حکمت و دانایی بوده است.» مرد پرسید: « تو از کجا می دانی؟ » دختر گفت: «وقتی پرسید که تو بر من می نشینی یا من بر تو نشینم؟ منظورش این بوده که تو داستانی می گویی یا من بگویم تا سرمان گرم شود و خستگی راه را احساس نکنیم. چون وقتی که دو نفر به سفری طولانی می روند، اگر یکی داستانی بگوید و دیگری بشنود سرشان گرم می شود و از طولانی بودن راه خسته نمی شوند. وقتی پرسید که محصول این مزرعه را خورده اند یا نه؟ منظورش این بوده که صاحب آن مزرعه بدهکار بوده و باید بعد از رسیدن محصول آن را به طلبکارهای خود بدهد. در واقع مثل این است که قبل از رسیدن محصول، آن را خورده باشد. وقتی پرسید که این مرد زنده است یا مرده؟ منظورش این بوده که آیا این مرد نامی داشته است که بعد از مرگ او باقی بماند یا نه؟ بهتر است که بروی و از او معذرت بخواهی و به خانه دعوتش کنی.
یادت باشد که معنی حرف های او را بگویی تا فکر نکند که آدم نادانی هستی.» پدر حرف های دخترش را پسندید و رفت تا شن را پیدا کند. پس از مدتی شن را یافت و پس از عذرخواهی بسیار، او را به خانه خود دعوت کرد. وقتی به خانه می رفتند معنی تمام حرف های او را شرح داد و گفت: «در آن زمان خیال من ناراحت بود و به جواب سؤال های تو فکر نمی کردم. حالا می گویم که بدانی حرفهایت را می فهمیدم.» شن گفت: « قبول نمی کنم. فهمیدن معنی حرف های من کار تو نیست. راست بگو، این پاسخ ها را از چه کسی یاد گرفته ای؟» مرد به ناچار گفت: « حقیقت این است که من دختری دارم که در دانایی به مردان دنیا می خندد و عاقلان را به حساب نمی آورد.» و باقی ماجرا را برای شن تعریف کرد. شن وقتی این حرف را شنید، دختر را از او خواستگاری کرد. پدر رضایت داد و آن دختر همسر شن شد. آنها که هر دو به اندازه هم دانا بودند و عقیده هایشان هم یکی بود، زندگی خود را به خوبی و خوشی آغاز کردند.


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 
زبان انگلیسی - دانلود - Drug - عشق - آرشیو - کلیپ موبایل - قالب وبلاگ - داستان - فروتن - آهنگ - نرم افزار - پزشکی - لینک - لینک 2 - لینک 3 - لینک 4 - لینک 5کلیپ - مذهبی - داروسازی - خمینی - شهید - لینک 7 - لینک 8 - دانلود کلیپ - قالب - سینما - لینک 9 - لینک 10 - گالری عکس - لینک 11 - لینک 12 - لینک 13 - لینک 14 - لینک 15 - لینک 16 - لینک 17 - لینک 18 - شهر و کشور - دیتا - هاست - عکس - اس ام اس - اسکریپت - دانلود آهنگ - گواهینامه بین المللی رانندگی